" قصه نیلوفران "
" مانده ام تنها در این شهر غریب "
" شهری رنگارنگ ،پراز مکر و فریب "
" مردمانش همه در فکری پلید "
" گر نجنبی ، میخوری حیله ، فریب "
![]()
" قصه ی نیلوفران "
شبها به یادت می سرایم ، قصه ی نیلوفران را
از دوریت سر می دهم ناله ، فغان را
یارا که تا منزلگهت ، فاصله ای نیست
دردا چه حاصل ، تو نمیبینی غمم را
من چشم در راه ِ همان خال لب هستم
ای یار خوش سیما دوا کن ، درد دل را
آرامشی از تو به جانم می نشیند
جانا تو هم بخشای ، این آرام تن را
از تو نوشتن در سکوت و خلوت شب
کم کم ربوده خواب چشمان ترم را
یادت همیشه ، همره ِ تنهاییم شد
مهرت چه ناخواسته ، گرفتار کرده ما را

+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور ۱۳۸۷ ساعت 16:23 توسط "سیما "
|
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت