" هستي "
وقتي نگاهم ميكني ، مست و خرابم ميكني ؛
آتش بجانم مي زني ، وا ي كه چه غوغا ميكني
من مستِ چشمانت شدم ، واله شدم ، شيدا شدم
در انتظاريك نگاه ، از عمق جان بيتاب شدم
خوابم بكن ، رامم بكن ؛با بوسه اي شادم بكن
دستي به گيسويم بكش ، روح و تنم آرام بكن
فارغ ز غمها ميشوم ، چون روح سبكبال مي شوم
برگير اين زنجيرِ قيد َ، آزاد ز بندها مي شوم
با من که هستی زنده ام ، از عشق تو پاینده ام
آتش نزن بر هستي ام ، از نيستِ خود هستم بكن
( دلنوشته - ۱۹/۰۹/۹۰)