در جاده ای دورافتاده ، پیش می روم

شب آرام است ، صحرا به خداوند گوش فرا داده

و ستاره ای با ستاره ی دیگر حرف میزند

آسمان با شکوه و شگفت اور است

و زمین در فروغی آبی رنگ فرو رفته

نمیدانم چرا غمگین و اندوهناکم ؟

آیا تاسف چیزی را میخورم ؟

آیا منتظر چیزی هستم ؟...

دوست دارم همه چیز را فراموش کنم

اما نمیخواهم در خواب سرد مرگ فرو روم

میخواهم طوری برای ابد بخوابم

که نیروی زندگی در سینه ی من قرار گیرد

و نفسهای آرام سینه ام را بالا و پائین برد

تمام شب و تمام روز آواز دلنشینی با نغمات دلنشین و

عاشقانه ی خود گوش مرا بنوازد

و بید مجنون زیبا شاخه های خود را بر من فرود آورد

و زمزمه کنان همیشه سبز و خرم باشد....